.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶۱→
ارسلان گوشی وقطع کرد اما چشم از من برنداشت...اخمی کرد وزیرلب گفت:من نمی تونم برم دیانا!...بی خود به محراب قول دادی!
بغضم وقورت دادم وبه هرسختی بود،لبخندمهربونی روی لبم نشوندم.بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه،گفتم:چرا نمی تونی عزیزم؟...اگه به خاطر منه،قول میدم توکل این دوماه،حسابی مراقب خودم باشم...تازه من که دیگه تنها نیستم ارسلان.مامان اینا دارن برمی گردن.اوناکه باشن دیگه جای نگرانی نیست...توباید بری ارسلان...داییت به کمکت نیاز داره.
لبخند تلخی زد...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،بالحن خاصی گفت:به فکر خودت نیستی لاقل به فکرمن باش! دلم طاقت نمیاره دیانا...دوماه کم نیست...
بغضم به مرز شکستن رسیده بود...به قدری که نمی تونستم مقابلش ایستادگی کنم!...حس کردم اشک توچشمام جمع شده...نمی خواستم ارسلان اشکم وببینه...اشکم وندیده،خیال رفتن نداره ببینه که دیگه واویلاست!
نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه سمت پنجره چرخوندم...با صدای لرزونی گفتم:می دونم دلت تنگ میشه.دل منم تنگ میشه...خیلی بیشترازاونی که فکرش وبکنی اما ارسلان...اگه نری اوضاع شرکت داییت بهم می ریزه.آقای محتشم خیلی به گردن من وخونواده ام حق داره...همین طوربه گردن من وتو!...اگه اون نبود،هیچ وقت این روزای قشنگ و تجربه نمی کردیم...اگه اون نبود،من وتوهیچ وقت همسایه نمی شدیم...ارسلان اگه داییت نبود هیچ وقت همچین روزایی رو تجربه نمی کردیم!...کمترین کاریه که می تونی برای جبران محبتش بکنی...خواهش می کنم...برو ارسلان!
وقطره اشکی از چشمام سرازیر شد...ولی صورتم به سمت پنجره بود وهمین مانع متوجه شدن ارسلان شد!
طوریکه خیلی جلب توجه نکنم،دست دراز کردم واشکم وکنار زدم...بغضم وفرو دادم وسعی کردم لبخند بزنم.روم وبه سمت ارسلان برگردوندم وخیره شدم توچشماش...توچشمای مشکی که حالا پراز سردرگمی وشک وتردید بود!
لبخندم پررنگ تر شد...چشمام وریز کردم وگفتم:نگوکه نمیری؟!
برای چند لحظه طولانی خیره شد بهم...حس کردم موافقت کرده!از نگاهش خوندم که جوابش مثبته...
چشم وازم برداشت وخیره شد به روبروش...ترمز دستی رو خوابوند واستارت زد.زیرلبی گفت:میرم...فقط به خاطر جبران محبتش!...محبتی که اگر نبود،شاید هیچ وقت انقدر خوشبخت نبودم.
خیلی خوشحال نبودم...می دونستم که موافقت ارسلان،به معنای دوری وفاصله اس اما...یه آقای محتشم وحقی که به گردنم داشت که فکرمی کردم،یه ذره آروم می شدم وسعی می کردم این جمله رو ملکه ذهنم کنم" رفتن ارسلان،به معنای کمک به کسیه که مسبب به وجود اومدن این رابطه اس!"
سعی کردم بغضم ونادیده بگیرم...خنده مصنوعی کردم ولحنی که سعی می کردم شیطون باشه گفتم:خب...حالا چون پسر خوبی بودی وبه حرف مامانت گوش کردی،مامان می خواد توخونه خودش بهت چایی بده!زود.تند.سریع برو خونه دیاناخانوم که یه چایی افتادی!!!!
لبخندتلخی روی لبش نشست...پاش وروی پدال گاز فشار داد وبالحن غمگینی گفت:آره...بهتره خاطرات خوب امشب وبیشتر کِش بدیم چون قراره دوماه ازهم دور باشیم...
غم عجیب ودیوونه کننده ای از حرفاش بهم سرایت کرد!... وبغضی که به سختی خفه اش کرده بودم،دوباره توی گلوم جون گرفت!نفس عمیقی کشیدم که ازشدت بغض لرزون وخش دار بود!نگاهم وازارسلان گرفتم وخیره شدم به خیابونا...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت و پلاک ماه و لمس کردم...زیرلب زمزمه کردم:
- دوماه دوری،خیلی زیاده...خیلــی!
**********
بغضم وقورت دادم وبه هرسختی بود،لبخندمهربونی روی لبم نشوندم.بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه،گفتم:چرا نمی تونی عزیزم؟...اگه به خاطر منه،قول میدم توکل این دوماه،حسابی مراقب خودم باشم...تازه من که دیگه تنها نیستم ارسلان.مامان اینا دارن برمی گردن.اوناکه باشن دیگه جای نگرانی نیست...توباید بری ارسلان...داییت به کمکت نیاز داره.
لبخند تلخی زد...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،بالحن خاصی گفت:به فکر خودت نیستی لاقل به فکرمن باش! دلم طاقت نمیاره دیانا...دوماه کم نیست...
بغضم به مرز شکستن رسیده بود...به قدری که نمی تونستم مقابلش ایستادگی کنم!...حس کردم اشک توچشمام جمع شده...نمی خواستم ارسلان اشکم وببینه...اشکم وندیده،خیال رفتن نداره ببینه که دیگه واویلاست!
نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه سمت پنجره چرخوندم...با صدای لرزونی گفتم:می دونم دلت تنگ میشه.دل منم تنگ میشه...خیلی بیشترازاونی که فکرش وبکنی اما ارسلان...اگه نری اوضاع شرکت داییت بهم می ریزه.آقای محتشم خیلی به گردن من وخونواده ام حق داره...همین طوربه گردن من وتو!...اگه اون نبود،هیچ وقت این روزای قشنگ و تجربه نمی کردیم...اگه اون نبود،من وتوهیچ وقت همسایه نمی شدیم...ارسلان اگه داییت نبود هیچ وقت همچین روزایی رو تجربه نمی کردیم!...کمترین کاریه که می تونی برای جبران محبتش بکنی...خواهش می کنم...برو ارسلان!
وقطره اشکی از چشمام سرازیر شد...ولی صورتم به سمت پنجره بود وهمین مانع متوجه شدن ارسلان شد!
طوریکه خیلی جلب توجه نکنم،دست دراز کردم واشکم وکنار زدم...بغضم وفرو دادم وسعی کردم لبخند بزنم.روم وبه سمت ارسلان برگردوندم وخیره شدم توچشماش...توچشمای مشکی که حالا پراز سردرگمی وشک وتردید بود!
لبخندم پررنگ تر شد...چشمام وریز کردم وگفتم:نگوکه نمیری؟!
برای چند لحظه طولانی خیره شد بهم...حس کردم موافقت کرده!از نگاهش خوندم که جوابش مثبته...
چشم وازم برداشت وخیره شد به روبروش...ترمز دستی رو خوابوند واستارت زد.زیرلبی گفت:میرم...فقط به خاطر جبران محبتش!...محبتی که اگر نبود،شاید هیچ وقت انقدر خوشبخت نبودم.
خیلی خوشحال نبودم...می دونستم که موافقت ارسلان،به معنای دوری وفاصله اس اما...یه آقای محتشم وحقی که به گردنم داشت که فکرمی کردم،یه ذره آروم می شدم وسعی می کردم این جمله رو ملکه ذهنم کنم" رفتن ارسلان،به معنای کمک به کسیه که مسبب به وجود اومدن این رابطه اس!"
سعی کردم بغضم ونادیده بگیرم...خنده مصنوعی کردم ولحنی که سعی می کردم شیطون باشه گفتم:خب...حالا چون پسر خوبی بودی وبه حرف مامانت گوش کردی،مامان می خواد توخونه خودش بهت چایی بده!زود.تند.سریع برو خونه دیاناخانوم که یه چایی افتادی!!!!
لبخندتلخی روی لبش نشست...پاش وروی پدال گاز فشار داد وبالحن غمگینی گفت:آره...بهتره خاطرات خوب امشب وبیشتر کِش بدیم چون قراره دوماه ازهم دور باشیم...
غم عجیب ودیوونه کننده ای از حرفاش بهم سرایت کرد!... وبغضی که به سختی خفه اش کرده بودم،دوباره توی گلوم جون گرفت!نفس عمیقی کشیدم که ازشدت بغض لرزون وخش دار بود!نگاهم وازارسلان گرفتم وخیره شدم به خیابونا...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت و پلاک ماه و لمس کردم...زیرلب زمزمه کردم:
- دوماه دوری،خیلی زیاده...خیلــی!
**********
۸.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.